آشیان گرفتن. جای ساختن. منزل گزیدن. مسکن گرفتن: شنیدم که مردی غم خانه خورد که زنبور بر سقف آن لانه کرد. سعدی. خود گلشن بخت است این یارب چه درخت است این صد بلبل مست اینجا هر لحظه کند لانه. مولوی
آشیان گرفتن. جای ساختن. منزل گزیدن. مسکن گرفتن: شنیدم که مردی غم خانه خورد که زنبور بر سقف آن لانه کرد. سعدی. خود گلشن بخت است این یارب چه درخت است این صد بلبل مست اینجا هر لحظه کند لانه. مولوی
با شانه مو را باز کردن و پاک کردن. (فرهنگ نظام). بمعنی شانه زدن. (بهار عجم) (آنندراج). خوارکردن و از هم باز کردن تارهای موی سر تا درهم و ژولیده و کرک ننماید: که باز شانه کند همچو باد سنبل را به پیش چنگل خونریز تارک عصفور. (منسوب به رودکی). گهی اشک گوزنان دانه کردی گهی دنبال شیران شانه کردی. نظامی. شقایق سنگ را بتخانه کردی صبا جعد چمن را شانه کردی. نظامی. ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد بنفشه بر سرگل دانه میکرد. نظامی. باد گیسوی عروسان چمن شانه کند بوی نسرین و قرنفل ببرد در اقطار. سعدی. دمیکه خواهم ازو بوسه زلف شانه کند رهد ز شانه زدن تافتن بهانه کند. شهید قمی (از ارمغان آصفی). ، ساختن شانه. درست کردن شانه: مشاطه، صنعت شانه کردن. (منتهی الارب). تراشیدن شانه، شانه خالی کردن و اعراض نمودن. (فرهنگ نظام). اعراض و بهانه کردن. در عنصر دانش بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم). اعراض کردن. روگردانیدن. سرپیچیدن. سرباز زدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 44). شانه گردانیدن. - از گرد عدم شانه کرد، موجود شد و آفرید و ظاهر شد و کرد. کذا فی الادات و معنی ترکیب آن است که عدم را دور کرد. (مؤید الفضلاء)
با شانه مو را باز کردن و پاک کردن. (فرهنگ نظام). بمعنی شانه زدن. (بهار عجم) (آنندراج). خوارکردن و از هم باز کردن تارهای موی سر تا درهم و ژولیده و کرک ننماید: که باز شانه کند همچو باد سنبل را به پیش چنگل خونریز تارک عصفور. (منسوب به رودکی). گهی اشک گوزنان دانه کردی گهی دنبال شیران شانه کردی. نظامی. شقایق سنگ را بتخانه کردی صبا جعد چمن را شانه کردی. نظامی. ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد بنفشه بر سرگل دانه میکرد. نظامی. باد گیسوی عروسان چمن شانه کند بوی نسرین و قرنفل ببرد در اقطار. سعدی. دمیکه خواهم ازو بوسه زلف شانه کند رهد ز شانه زدن تافتن بهانه کند. شهید قمی (از ارمغان آصفی). ، ساختن شانه. درست کردن شانه: مشاطه، صنعت شانه کردن. (منتهی الارب). تراشیدن شانه، شانه خالی کردن و اعراض نمودن. (فرهنگ نظام). اعراض و بهانه کردن. در عنصر دانش بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم). اعراض کردن. روگردانیدن. سرپیچیدن. سرباز زدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 44). شانه گردانیدن. - از گرد عدم شانه کرد، موجود شد و آفرید و ظاهر شد و کرد. کذا فی الادات و معنی ترکیب آن است که عدم را دور کرد. (مؤید الفضلاء)
دان کردن. دانه دانه کردن چنانکه در انار و باقلا و غیره. جدا کردن چنانکه در دانه های چیزی و بیشتر در انار و گاه در باقلا و انگور و گندم و جو بکار رود، از هم باز کردن دانه های برخی از میوه ها چون انار. حبه ها را از گوشت جدا کردن در میوه ها چنانکه در انار حبه کردن، پراکنده و پریشان ساختن. (برهان). جدا و پریشان کردن. (آنندراج). جدا کردن و از یکدیگر گشودن و جداگانه نهادن چیزها. بواحدهای همانند و جداگانه بخش کردن: دانه کن این عقد شب افروز را پر شکن این مرغ شب و روز را. نظامی. ، پیاپی درآوردن واحدهای همانند را چنانکه قطرات اشک و گلوله های سبحه و جز آن: ز هرسو شاخ سنبل شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد. نظامی. لیلی سرزلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد. نظامی. مژه از اشک چه درها که نه در رشته کشید بامیدی که بپای تو مگر دانه کنم. ظهوری. صراحی سجدۀ مستانه میکرد ز پی تسبیح اشکی دانه میکرد. زلالی. - دانه کردن زلف، لاغ لاغ کردن. دسته کردن تارهای موی سر برای بافتن. الف دانه کردن
دان کردن. دانه دانه کردن چنانکه در انار و باقلا و غیره. جدا کردن چنانکه در دانه های چیزی و بیشتر در انار و گاه در باقلا و انگور و گندم و جو بکار رود، از هم باز کردن دانه های برخی از میوه ها چون انار. حبه ها را از گوشت جدا کردن در میوه ها چنانکه در انار حبه کردن، پراکنده و پریشان ساختن. (برهان). جدا و پریشان کردن. (آنندراج). جدا کردن و از یکدیگر گشودن و جداگانه نهادن چیزها. بواحدهای همانند و جداگانه بخش کردن: دانه کن این عقد شب افروز را پر شکن این مرغ شب و روز را. نظامی. ، پیاپی درآوردن واحدهای همانند را چنانکه قطرات اشک و گلوله های سبحه و جز آن: ز هرسو شاخ سنبل شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد. نظامی. لیلی سرزلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد. نظامی. مژه از اشک چه درها که نه در رشته کشید بامیدی که بپای تو مگر دانه کنم. ظهوری. صراحی سجدۀ مستانه میکرد ز پی تسبیح اشکی دانه میکرد. زلالی. - دانه کردن زلف، لاغ لاغ کردن. دسته کردن تارهای موی سر برای بافتن. الف دانه کردن
تدبیر کردن. در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن. درصدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن: کنون یک بیک چارۀ جان کنید همه با من امروزپیمان کنید. فردوسی. بدو گفت بهرام پس چاره کن وزین راز مگشای بر کس سخن. فردوسی. کنون چاره ای کن که تا آن سپاه ز بلخ آوری سوی این بارگاه. فردوسی. چو فردا بیاید بدشت نبرد به کشتن همی بایدم چاره کرد. فردوسی. بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز که پیروز راسرنیاید به کاز. فردوسی. به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد از آن لشکر دژ برآورد گرد. فردوسی. جهاندار گفت اینت پتیاره ای برو گر توانی بکن چاره ای. نظامی. چو مه را دل به رفتن تیز کردم پس آنگه چارۀ شبدیز کردم. نظامی. گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چارۀ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست. عطار. بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم. حافظ. چارۀ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد. صائب (از آنندراج). ، علاج کردن. دفع کردن. رفع کردن. مداواکردن. درمان کردن: چه سازیم و این را چه درمان کنیم بدانش مگر چارۀ جان کنیم. فردوسی. شماهر کسی چارۀ جان کنید بدین خستگی تا چه درمان کنید. فردوسی. فروریخت از دیدگان آب زرد به آب دو دیده همی چاره کرد. فردوسی. توانیم کردن مگر چاره ای که بی چاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. کنون چاره این دام را چون کنم که آسان سر از بند بیرون کنم. فردوسی. یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چارۀ بیچارگان. نظامی. حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست. سعدی. ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را. سعدی. دوش گفتم بکند لعل لبش چارۀ من هاتف غیب ندا داد که آری بکند. حافظ. صد شیشه چارۀ دل تنگم نمیکند میخانه ای عمارت رنگم نمیکند. صائب (از آنندراج). ، حیله کردن. خدعه کردن. فسون کردن: بدو گفت کسری سخن راست گوی مکن چاره و هیچ کژی مجوی. فردوسی. چو بشنید این سخن دایه از آن ماه گرفت از چاره کردن طبع روباه. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی. سعدی
تدبیر کردن. در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن. درصدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن: کنون یک بیک چارۀ جان کنید همه با من امروزپیمان کنید. فردوسی. بدو گفت بهرام پس چاره کن وزین راز مگشای بر کس سخن. فردوسی. کنون چاره ای کن که تا آن سپاه ز بلخ آوری سوی این بارگاه. فردوسی. چو فردا بیاید بدشت نبرد به کشتن همی بایدم چاره کرد. فردوسی. بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز که پیروز راسرنیاید به کاز. فردوسی. به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد از آن لشکر دژ برآورد گرد. فردوسی. جهاندار گفت اینت پتیاره ای برو گر توانی بکن چاره ای. نظامی. چو مه را دل به رفتن تیز کردم پس آنگه چارۀ شبدیز کردم. نظامی. گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چارۀ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست. عطار. بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم. حافظ. چارۀ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد. صائب (از آنندراج). ، علاج کردن. دفع کردن. رفع کردن. مداواکردن. درمان کردن: چه سازیم و این را چه درمان کنیم بدانش مگر چارۀ جان کنیم. فردوسی. شماهر کسی چارۀ جان کنید بدین خستگی تا چه درمان کنید. فردوسی. فروریخت از دیدگان آب زرد به آب دو دیده همی چاره کرد. فردوسی. توانیم کردن مگر چاره ای که بی چاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. کنون چاره این دام را چون کنم که آسان سر از بند بیرون کنم. فردوسی. یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چارۀ بیچارگان. نظامی. حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست. سعدی. ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را. سعدی. دوش گفتم بکند لعل لبش چارۀ من هاتف غیب ندا داد که آری بکند. حافظ. صد شیشه چارۀ دل تنگم نمیکند میخانه ای عمارت رنگم نمیکند. صائب (از آنندراج). ، حیله کردن. خدعه کردن. فسون کردن: بدو گفت کسری سخن راست گوی مکن چاره و هیچ کژی مجوی. فردوسی. چو بشنید این سخن دایه از آن ماه گرفت از چاره کردن طبع روباه. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی. سعدی
چاشنی کردن. (آنندراج). چشیدن. (آنندراج). طعم غذا را چشیدن. مزه طعام را امتحان کردن: دانست چو ما هر که از او چاشنه ای کرد این نان چه قدر بی نمک این آب چه شور است. سالک یزدی (از آنندراج)
چاشنی کردن. (آنندراج). چشیدن. (آنندراج). طعم غذا را چشیدن. مزه طعام را امتحان کردن: دانست چو ما هر که از او چاشنه ای کرد این نان چه قدر بی نمک این آب چه شور است. سالک یزدی (از آنندراج)
قایم شدن. مکان گرفتن. اقامت کردن. (آنندراج) : اعتمادش بود از روی قیاس خانه نتوان کرد در کوی قیاس. مولوی. یعنی خلاف رأی خداوند حکمت است امروز خانه کردن و فردا تحولی. سعدی. در دلم تا ماه حسنش کرد امشب خانه ای ابر نیسان شد دو چشم از گریۀمستانه ای. میرزاصدر (از آنندراج). ، خانه ساختن. خانه درست کردن: ای آنکه خانه بر ره سیلاب میکنی بر خاک رودخانه نباشد معولی. سعدی. مکن خانه بر راه سیل ای غلام که کس را نگشت این عمارت تمام. سعدی (بوستان). ، خانه کردن آتش، پوشیده ماندن آتش و توسع یافتن آن چنانکه کس نبیند جای آنرا، خانه کردن کمان، کج شدن گوشه های کمان از وضع اصلی خود. (غیاث اللغات)
قایم شدن. مکان گرفتن. اقامت کردن. (آنندراج) : اعتمادش بود از روی قیاس خانه نتوان کرد در کوی قیاس. مولوی. یعنی خلاف رأی خداوند حکمت است امروز خانه کردن و فردا تحولی. سعدی. در دلم تا ماه حسنش کرد امشب خانه ای ابر نیسان شد دو چشم از گریۀمستانه ای. میرزاصدر (از آنندراج). ، خانه ساختن. خانه درست کردن: ای آنکه خانه بر ره سیلاب میکنی بر خاک رودخانه نباشد معولی. سعدی. مکن خانه بر راه سیل ای غلام که کس را نگشت این عمارت تمام. سعدی (بوستان). ، خانه کردن آتش، پوشیده ماندن آتش و توسع یافتن آن چنانکه کس نبیند جای آنرا، خانه کردن کمان، کج شدن گوشه های کمان از وضع اصلی خود. (غیاث اللغات)